خدا رو شکر که به خیر گذشت
جمعه 16 آبان که داشتیم میومدیم تهران 7-8 کیلومتر بیشتر نرفته بودیم که بابام یهووووویی تصمیم گرفت لیوان چاییش رو بشوره.اولین باری بود که این کارو میکرد.همیشه تو لیوانش یک ذره آب میریخت و ی تکونی میداد و از شیشه آب لیوانشو خالی می کرد.دیگه وانمیستاد.خلاصه همین جور که مشغول شستن لیوان بود یهو دید از زیر ماشین داره بنزین میریزه و باک بنزین ماشین سوراخ شده.آروم آروم حرکت میکردیم و همش استرس داشتیم که نکنه یهویی ماشین منفجر شه.خیلی استرس داشتیم.بابام هر دویست متر نگه میداشت.کلی نگران بودیم.من تموم هواسم روی آرمین بود.اگه خدایی نکرده ماشین منفجر شه و درا قفل شن چیکار کنم.خییییییییلی خییییییییییلی سخت بود.توی همون نیم ساعت کلی فک کردم و نگران ...