آرمین جونآرمین جون، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

دنیای شیرین نی نی ما

تاب بازی

خونه ی مامانم اینا که میریم آرمین خیلی ذوق میکنه.ی پارکم زیر خونشونه که جیگر طلام پاتوقش اونجاست و با بابایی میره و کلی بازی میکنه و به قول خودش که میگه بریم پارت (پارک) بازی تنم (کنم) شادی تنم (کنم) میره بازی و شادی میکنه. ...
27 شهريور 1393

داستان شمال رفتن ما

یکشنبه 16 شهریور بابام اومد دنبالم و چون آزمایش خون داده بودم بردم و بهم کباب(جیگر)داد و بعد رفتیم خونشون. آرمین انگار ده روزه بابامو ندیده بود ی ذوقی می کرد شدید خوابش میاد ولی قصد نداره بخوابهههههههههه ب ابایی یکشنبه شیفت بود و دوشنبه صبح اومد خونه آقاجون اینا پیش ما.قرار بود چهار شنبه صبح حرکت کنیم که عمه زینبم زنگ زد و گفت ما چهار شنبه میایم خونتون.عمم اینا رفته بودن بانه تا واسه دخترش(مریم)خرید جهیزیه کنن.خلاصه رفتنمون کنسل شد. سه شنبه هم بابایی شیفت بود و چهارشنبه صبح اومد و کلی کمکم کرد و خونه رو تمییز کردیم. بابایی خیلی ماهه و همیشه کمکم میکنه. ی شام خیلی خیلی خوشمزه با کمک بابایی درست کردیم ...
27 شهريور 1393

بازم میریم شمال

امروز 16 شهریور رفتیم آزمایش خون دادم تا ببینیم چمه که اینقدر سرگیجه دارم. ی آزمایش بارداری هم دادم. البته مطمئن نیستم ولی مامانم اینا میگن هستی و منو به شک انداختن. مامانم ی ذوقی میکنههههه. هی میگه خدا کنه حامله باشی ولی خودم اصلا دوست ندارم جواب آزمایشم 25 حاضره.برم شمال برگردم معلوم میشه. عزیز و آقاجون و خاله فاطمه و پویا و عمو حسین چهار شنبه 12 شهریور رفتن شمال.عزیز اینا موندن و آقاجون و عمو حسین جمعه برگشتن.قراره من و بابایی و گل پسر و آقاجون چهارشنبه 19 شهریور بریم شمال پیش عزیز اینا.آخه جمعه 21 شهریور عروسیه هادی (پسر دایی علی مامان).شنبه هم بر میگردیم.تا شنبه نیستیم.دسترسی به اینترنتم نداریم.شاید من و آبجی فاطمم ی هفته شمال تو...
16 شهريور 1393

پارک بسیج

جمعه 14 شهریور رفتیم پارک بسیج.خیلی خیلی جای کثیفی بود.روی همه ی وسایلای بازی پر گرد و خاک بود و همه زنگ زده بودن.متاسفم . پس مسئولین کجاااااااااااااان چرا رسیدگی نمی کنن. همیشه شهر بازی های سر پوشیده می رفتیم.جاهای آروم و تمییز و جایی که همه بچه بودن و این اولین باری بود که آرمین ی همچین شهر بازی میرفت.تا نیم ساعت اول آرمین کلا هنگ بود چون همه جیغ می کشیدن کمی ترسیده بود و ی علامت تعجب بزرگ روی سرش بود.هر چی میگفتیم کدومو سوار می شی هیچی نمی گفت و نگاه می کرد.خلاصه بابایی بلیط سرسره بزرگه رو گرفت و با آرمین رفتن بالا.آرمین اول میترسید سر بخوره و بابایی به زور گرفتش تو بغلش و سر خوردن.پایین که رسیدن آرمین کلی ذوق کرد و دوید اومد بغل...
16 شهريور 1393

شیرینی

داشتم با تلفن حرف میزدم و آرمین رفت از آب سرد کن یخچال ی لیوان آب آورد و توش دسمال کاغذی ریخت  اینقدر ریخت که دسمالا مثل خمیر شدن و بعد قلقلی کرد و به قول خودش شیرینی پخت.فدای پسر باهوشم بشم. ماهیشم انداخته تو آب تا شنا کنه. قربون اون دستای نازت بشم من که اینقدر ناز قلقلی می کنی. هر شیرینی که تو سینی میچیدی بعدش پا میشدی و کلی میرقصیدی. منم دیدم پسر گلم هوس شیرینی کرده واسش شیرینی برنجی پختم و کلی ذوق کرد و خورد.   ...
12 شهريور 1393

نیمه ی اول دوسال و پنج ماهگی

عزیز دل مامان حسابی آقا شدی. بیشتر کارات رو خودت انجام میدی کفشها و لباسهات رو خودت انتخاب می کنی و میپوشی و درمیاری .ی حرفایی میزنی که آدم شاخ در میاره. مثلا ی روز عروسکت رو گذاشته بودی زیر لباست و می گفتی من نی نی دارم نمی دونم از کجا اینو یاد گرفتی چون من اصلا در این رابطه باهات حرف نزدم و تو اقوامم کسی که حامله باشه نداریم که دیده باشی. فک کنم از پویا یاد گرفته باشی. شدیدا وابسته به آقاجونی و اگه یکی دو روز نبینیش گریه می افتی و بهونه می گیری و بهش زنگ میزنی و میگی پس تو تجا رفتی چرا منو نبردی.من تنهاااااام.بیا منو ببر بابای طفلیمم میاد. ی روز خونشون نیستن و بخاطر ما هر روز میان خونمون.آقاجونم خیلی وابستس و هر روز به آرمین زنگ میزنه و ...
12 شهريور 1393