آرمین جونآرمین جون، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

دنیای شیرین نی نی ما

عید غدیر مبارک

امروز به هرکوچه اذان باید گفت در وصف علی ز آسمان باید گفت چون عید امیر مومنین است تبریک به صاحب الزمان باید گفت عید غدیر خم مبارک باد این لباس عربیت رو مامانم از مکه واست آورده که امسال اندازت شد.به زور تنت کردم تا عکس بگیرم.همش میگفتی نمی پوشم .چرا اینقدر لباسم بلنده؟؟؟؟؟؟ اینقدر خالی بستم تا پوشیدی .گفتم مرد عنکبوتی هم مثل لباست داره بپوش تا مثل اون شی منم عکست رو بگیرم.(ببخشید بهت دروغ گفتم عزیز دلم) ...
28 مهر 1393

پسر شیطوووووووون

داشتم جلوی موهامو چتری کوتاه می کردم و آرمینم با دقت منو نگاه میکرد. بعد اینکه کارم تموم شد و قیچی رو گذاشتم سر جاش.آرمین سریع برش داشت و گفت منم می خوام موهامو مثل تو کنم. هزاربار اینو گفت و منم نزاشتم و قیچی رو ازش گرفتم. بهش کاغذ دادم و گفتم با قیچیت اینارو ببر موهاتو کوتاه نکنیااااااااااااااااا. ظهر که خوابید و رفتم بیدارش کنم داشتم نازش می کردم که دیدم کلی موهاش ریخت. یواشکی موهاشو کوتاه کرده بود.   ...
26 مهر 1393

عید قربان

من عاشق عید قربانم.خییییییلی حال میده.ما و دوتا عمه هام قرار بود عید قربان خونه ی ننه جون جمع بشیم که بنا به دلایلی نشد البته خودمونم زیاد راضی نبودیم. آقاجون گوسفند خرید و قرار شد خودمون قربونی کنیم.شب قبل عید قربان عمه پروانم اینا اومدن ویلا و شب پیشمون موندن و خوابیدن و صبحم رفتن خونه ننه جون. خیلی خوش گذشت و کلی حرف زدیم.آقاجون با کمک بابایی گوسفند رو آماده کردن و به شهادت رسوندن. خلاصه حساااااااااااااااابی کباب زدیم به بدن.خیلی خوشمزه بود و گل پسر مامانم حسابی کباب خورد. ببینم گوشش چجوریههههههه چش گوسفند بیچاره باز بود به زور می خواستی چششو ببندی. بفرمایید آرمین و پویا و پدر شوشو...
23 مهر 1393

کتاب

پسر نازم از سایت بخوان واست کلی کتاب خریدم. کتابهاش خیلی خوبن ولی وقتی باهات کار میکنم مسخره بازی درمیاری و جدی نیستی. بهت با مهربونی و آروم همه چیزو یاد میدم ولی موقع جواب دادن انگاری ازم میترسی. ی چیزو هزار بار بهت میگم تا یاد بگیری بعد که ازت می پرسم بلدی ولی الکی ی چیز دیگه میگی. نمیدونم چرا اینجوری میکنی. اگه سوالمو درست جواب بدی میگی دیدی چقدر قهرمانم کم نیار پسر خوشگلم.تو می تونی.خودت رو دست کم نگیر گلکم.تو زرنگی قهرمان مامان. بهت میگم گاوه شیر داره و علی کوچولو داره شیره گاو رو میدوشه تا بخوره. آرمین..چراااااااا؟؟؟؟ مامان..تا شیر رو بخوره قوی بشه آرمین..تو چی میدوشه؟؟؟؟ مامان..تو لیوان ...
8 مهر 1393

عکسنامه

پویا ماشینت رو گرفته و باهاش قهر کردی رفته بودیم شانزلیزه تا عزیز واسه عروسی هادی لباس بخره و پویارو نبرده بودیم و رفته بود مغازه پیش باباش.واسش با هیجان تعریف میکردی که کجا رفتیم و چکار کردیم و مترو سوار شدیم. داری میگی ی شتر خریده بودم چشاش اینجوری بود و خیلی بزرگ بود پسش دادم ماشین پلیس خریدم.(ای جاااااااااااانم پویا چه با حسرت نگات میکنه و به حرفات گوش میده) اینقدر واسه پویا خالی بستی و دلش رو سوزوندی چقدر دپرس شده گلم. این بلوز شورتتونم از تو مترو واستون خریدیم. جدیدا تا صدای آهنگ میاد سریع دستت رو مثل میکروفون میگیری جلو دهنت و می خونی. گندمک خیلی دوست داری ...
8 مهر 1393

عروسی

پنجشنبه 3 مهر آقاجون اومد دنبالمون و ناهار رفتیم خونه مامانم اینا و موندیم.جمعه 4 مهر هم عروسی هادی (پسر دایی علیم)بود.ی عروسی شمال گرفته بودن یکی هم تهران.ی ماهی بود که درگیر عروسی بودیم.از خرید لباس بگیر تا رنگ مو.من واسه عروسی هادی تو شمال موهام رو رنگ کرده بودم و جلوم چندتا مش دراورده بودم که اصلا بهم نمیومد و سنم کلی رفته بود بالا.سری دوم دیگه آرایشگاه نرفتم و بابایی موهام رو رنگ کرد.اونی که میخواستیم نشد ولی قابل تحمله چون تیرست.ولی موهام کلا داغون شد و دلم می خواد موهامو حسابی کوتاه کنم ولی مامانم نمیزاره جمعه از صبح که بیدار شدیم مشغول آماده شدن بودیم و بعد ناهار رفتیم آرایشگاه که اصلا از کارش خوشم نیومد.موهامونو تو تور پیچید جوری ...
8 مهر 1393