آرمین جونآرمین جون، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 4 ماه سن داره

دنیای شیرین نی نی ما

بازم میریم شمال

امروز 16 شهریور رفتیم آزمایش خون دادم تا ببینیم چمه که اینقدر سرگیجه دارم. ی آزمایش بارداری هم دادم. البته مطمئن نیستم ولی مامانم اینا میگن هستی و منو به شک انداختن. مامانم ی ذوقی میکنههههه. هی میگه خدا کنه حامله باشی ولی خودم اصلا دوست ندارم جواب آزمایشم 25 حاضره.برم شمال برگردم معلوم میشه. عزیز و آقاجون و خاله فاطمه و پویا و عمو حسین چهار شنبه 12 شهریور رفتن شمال.عزیز اینا موندن و آقاجون و عمو حسین جمعه برگشتن.قراره من و بابایی و گل پسر و آقاجون چهارشنبه 19 شهریور بریم شمال پیش عزیز اینا.آخه جمعه 21 شهریور عروسیه هادی (پسر دایی علی مامان).شنبه هم بر میگردیم.تا شنبه نیستیم.دسترسی به اینترنتم نداریم.شاید من و آبجی فاطمم ی هفته شمال تو...
16 شهريور 1393

پارک بسیج

جمعه 14 شهریور رفتیم پارک بسیج.خیلی خیلی جای کثیفی بود.روی همه ی وسایلای بازی پر گرد و خاک بود و همه زنگ زده بودن.متاسفم . پس مسئولین کجاااااااااااااان چرا رسیدگی نمی کنن. همیشه شهر بازی های سر پوشیده می رفتیم.جاهای آروم و تمییز و جایی که همه بچه بودن و این اولین باری بود که آرمین ی همچین شهر بازی میرفت.تا نیم ساعت اول آرمین کلا هنگ بود چون همه جیغ می کشیدن کمی ترسیده بود و ی علامت تعجب بزرگ روی سرش بود.هر چی میگفتیم کدومو سوار می شی هیچی نمی گفت و نگاه می کرد.خلاصه بابایی بلیط سرسره بزرگه رو گرفت و با آرمین رفتن بالا.آرمین اول میترسید سر بخوره و بابایی به زور گرفتش تو بغلش و سر خوردن.پایین که رسیدن آرمین کلی ذوق کرد و دوید اومد بغل...
16 شهريور 1393

شیرینی

داشتم با تلفن حرف میزدم و آرمین رفت از آب سرد کن یخچال ی لیوان آب آورد و توش دسمال کاغذی ریخت  اینقدر ریخت که دسمالا مثل خمیر شدن و بعد قلقلی کرد و به قول خودش شیرینی پخت.فدای پسر باهوشم بشم. ماهیشم انداخته تو آب تا شنا کنه. قربون اون دستای نازت بشم من که اینقدر ناز قلقلی می کنی. هر شیرینی که تو سینی میچیدی بعدش پا میشدی و کلی میرقصیدی. منم دیدم پسر گلم هوس شیرینی کرده واسش شیرینی برنجی پختم و کلی ذوق کرد و خورد.   ...
12 شهريور 1393

نیمه ی اول دوسال و پنج ماهگی

عزیز دل مامان حسابی آقا شدی. بیشتر کارات رو خودت انجام میدی کفشها و لباسهات رو خودت انتخاب می کنی و میپوشی و درمیاری .ی حرفایی میزنی که آدم شاخ در میاره. مثلا ی روز عروسکت رو گذاشته بودی زیر لباست و می گفتی من نی نی دارم نمی دونم از کجا اینو یاد گرفتی چون من اصلا در این رابطه باهات حرف نزدم و تو اقوامم کسی که حامله باشه نداریم که دیده باشی. فک کنم از پویا یاد گرفته باشی. شدیدا وابسته به آقاجونی و اگه یکی دو روز نبینیش گریه می افتی و بهونه می گیری و بهش زنگ میزنی و میگی پس تو تجا رفتی چرا منو نبردی.من تنهاااااام.بیا منو ببر بابای طفلیمم میاد. ی روز خونشون نیستن و بخاطر ما هر روز میان خونمون.آقاجونم خیلی وابستس و هر روز به آرمین زنگ میزنه و ...
12 شهريور 1393

چقدر خنده دار

داشتم غذا درست می کردم دیدم اومدی میگی آرمین .مامااااان چرا به دستم سس زدی؟؟؟؟؟    مامان .سس نیست که خونهههههههههه (روی دستت رو پویا ناخن کشیده بود و زخم شده بود.زخمتو کنده بودی و خون اومده بود.) آرمین . خوووون. چقدر خنده دار.   ...
29 مرداد 1393