خدا رو شکر که به خیر گذشت
جمعه 16 آبان که داشتیم میومدیم تهران 7-8 کیلومتر بیشتر نرفته بودیم که بابام یهووووویی تصمیم گرفت لیوان چاییش رو بشوره.اولین باری بود که این کارو میکرد.همیشه تو لیوانش یک ذره آب میریخت و ی تکونی میداد و از شیشه آب لیوانشو خالی می کرد.دیگه وانمیستاد.خلاصه همین جور که مشغول شستن لیوان بود یهو دید از زیر ماشین داره بنزین میریزه و باک بنزین ماشین سوراخ شده.آروم آروم حرکت میکردیم و همش استرس داشتیم که نکنه یهویی ماشین منفجر شه.خیلی استرس داشتیم.بابام هر دویست متر نگه میداشت.کلی نگران بودیم.من تموم هواسم روی آرمین بود.اگه خدایی نکرده ماشین منفجر شه و درا قفل شن چیکار کنم.خییییییییلی خییییییییییلی سخت بود.توی همون نیم ساعت کلی فک کردم و نگران بودم.تا ده سال بعد خودمو فک کردم که چی میشه.نه تنها من همه میترسیدیم.این جور موقع ها هم مگه تعمییرگاه پیدا میشه.بابا و مامانم رو میدیدم کلی گریم میگرفت.ی لبخند تلخ روی لبهای هممون بود که واسه روحیه دادن بهم لبخند میزدیم.شاید هرکی الان اینو بخونه واسم بخنده ولی واقعا وحشتناک بود.ی فیلمم تو تی وی نشون میداد که ی 405 باک بنزینش سوراخ شده بود و منفجر شده بود و درای ماشین هم قفل شده بود و اونایی که تو ماشین بودن جیغ می کشیدن و زنده زنده می سوختن.هیچ کسی هم کاری انجام نمیداد.خلاصه بعد نیم ساعت چهل دقیقه تعمییرگاه پیدا کردیم و ی ساعتی طول کشید تا ماشین رو درست کرد و تعمیرکاره می گفت یه ماشین هم دیروز مثل ما شده بود و منفجر شده بود و همه سوخته بودن.خداروووووووووووشکر.خدا جونم ممنونم.