بازم میریم شمال
شیطونه میگه بارو بندیلو جم کنیم بریم شمال.ماکه هر هفته شمالیم.دیگه چه کاریه یهو بریم همونجا زندگی کنیم دیگه.الانم که همه چیز خراب و تقلبی شده.بریم تو روستا زندگی کنیم ی گاوم بخریم هر روز شیر گاو تازه بخوریم.توی باغچمونم کلی سبزی بکاریم و میوه و سبزی تازه بخوریم. تا مجبور نباشیم توی تهران تو این همه آلودگی زندگی کنیم و ماست روغن پالم دار بخوریم.والله به خدا.هر روز یه چیز میگن نخورین.میریم شمال کلی روحیه می گیریم.همه چیز تازست.هوا خوب و تمییزه.
مامانم و آبجیم پنجشنبه رفتن شمال به منم گفتن بیا بریم ولی ترسیدم آرمین با اتوبوس اذیت شه.با اینکه اتوبوسم vipبود ولی بازم بخاطر آرمین نرفتم.البته خسیس بازی هم در آوردم و زورم اومد 60 تومان پول بلیط اتوبوس بدم.بابامم گفت تو نرو وایستا چهارشنبه باهم بریم.منم گفتم چه بهتر.چهارشنبه با بابام و ماشین شخصی خودمون میریم خیلی هم راحت تریم.ی کمی ناز کردم مامانم ایناهم از خدا خواسته منو پیچوندن و یهو گفتن ما بلیط گرفتیم و داریم میریم.
خلاصه مامانم اینا و آبجیم پنجشنبه رفتن شمال.جمعه هم بابام و حسین ناهار اومدن خونمون.قرمه سبزی پخته بودم که خیلی خوشمزه شده بود.(چه اعتماد به نفسی) بابامم هی نگام میکرد و می خندید.خندم گرفته بود.هنوزم فک میکنه من بچم و نمی تونم غذا بپزم.کلی ازم تعریف کرد.فدای بابای مهربونم بشم.هنوزم به چش یه بچه کوچولو بهم نگاه میکنه و فک میکنه من نباید کار کنم و شوشو باید کار کنه.هی به حسن میگه هواشو داشته باش این هنوز بچست.
مجرد که بودم خیلی چیپس و پفک می خوردم البته هنوزم می خورم.قبل اینکه به حسن بله رو بدم بابام با حسن قرار گذاشته بودن و کلی حرف زده بودن و بابام کلی به حسن گفته بود که بیا و منصرف شو.زهرا خیلی کوچیکه منم دو تا دختر به ی خانواده نمیدم.دیگه شوشو اینقدر شیفته ی من شده بود که کلی پافشاری کرد و بابام راضی شد.بابامم بعد اینکه توصیه های ایمنی رو به حسن کرده بود که هوای منو داشته باشهبه حسن گفته بود واسش چیپس و پفکم خیلی بخر.دوست داره
بابام رو اونروز میدیدم یاد این خاطره افتاده بودم واسه همین تعریفش کردم.