پویا خونمون موند
شنبه 20 تیر ساگرد ازدواج خاله جون و عمو حسین بود.یکشنبه خاله جون و عمو جون و آقاجون و عزیز جون و پویا ساعت 10 شب اومدن دنبال ما تا همگی بریم ویتامینه بخوریم که پسر مامان اصلا نخورد.وقتی آقاجون اینا مارو رسوندن خونمون به پیشنهاد بابایی پویا رو خونمون نگه داشتیم.خاله جون نمیزاشت ولی اینقدر اصرار کردیم تا راضی شدن.تو و پویا خیلی ذوق می کردین و تا ساعت دو شب بیدار بودین و بازی می کردین و آتیش می سوزوندین.خیلی خیلی سر و صدا می کردین و از شانستون طبقه پایینیمون نبودن.خداروشکر که نبودن چون اگه بودن از دست سر و صدای شما دوتا وروجک کلافه میشدن.
پسر ناز مامان خوابیده و پویا داره تنهایی بازی می کنه.عزیز دلم ی کار خوب که می کنی اینه که ظهر ها می خوابی و من استراحت می کنم ولی پویارو هر کار کردم بخوابه نخوابید.
یکی یکی از روی مبل میپرین.
خلاصه مسئولیت دوتا بچه داشتن خیلی خیلی سخت بود و اعتراف می کنم که نمی تونم.