آرمین جونآرمین جون، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

دنیای شیرین نی نی ما

داستان شمال رفتن ما

1393/6/27 8:51
نویسنده : مامان آرمین
538 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 16 شهریور بابام اومد دنبالم و چون آزمایش خون داده بودم بردم و بهم کباب(جیگر)داد و بعد رفتیم خونشون.خندونک

آرمین انگار ده روزه بابامو ندیده بود ی ذوقی می کردخندونکبغل

شدید خوابش میاد ولی قصد نداره بخوابههههههههههغمگین

بابایی یکشنبه شیفت بود و دوشنبه صبح اومد خونه آقاجون اینا پیش ما.قرار بود چهار شنبه صبح حرکت کنیم که عمه زینبم زنگ زد و گفت ما چهار شنبه میایم خونتون.عمم اینا رفته بودن بانه تا واسه دخترش(مریم)خرید جهیزیه کنن.خلاصه رفتنمون کنسل شد.غمگینسه شنبه هم بابایی شیفت بود و چهارشنبه صبح اومد و کلی کمکم کرد و خونه رو تمییز کردیم.آرامبابایی خیلی ماهه و همیشه کمکم میکنه.بوسی شام خیلی خیلی خوشمزه با کمک بابایی درست کردیم و ساعت 10 شب عمه اینا اومدن و بازم آرمین کلی ذوقید.محبتپنجشنبه صبحم بعد صبحانه ساعت 8 حرکت کردیم و ساعت 3 رسیدیم.همون روزم جشن حنابندون هادی پسر دایی علیم بود.آرامخیلی خسته بودم.بدبوفاطمه و مامانم رو آرایش کردم و ناخن های فاطمه رو لاک زدم و کلی کار انجام دادم.نمیدونم من نبودم فاطممون چیکار میکرد.قهرمن و بابایی همیشه ی وسیله ایم واسه اینکه دیگران به هدفشون برسن.سکوتخلاصه آماده شدیم و رفتیم مراسم.خیلی خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم و رقصیدیم.آرامآرمین که تو خونه حتی پیش من نمیرقصه و اگرم برقصه یواشکی میرقصه که من نبینمش اون شب کلی تو جمع رقصید.چشمکنمیدونم چرا وقت نکردم ی عکس بگیرم.اینقدر درگیر مراسم و آماده شدن بودیم حتی ی عکسم از شمال رفتنمون ندارم حتی وقت نکردم برم تو حیاط ویلا.جمعه هم عروسی هادی بود که تا ساعت 4 صبح طول کشید و بازم خیلی خیلیییییییییییییی خوش گذشت.خندونکولی خیلی خسته شده بودیم.بدبوبابامم گیر داده بود میگفت چرا خونه مادر شوهرت اینا نمیرین.بهم میگفت حتما تو حسن رو نمیزاری بری خونه مامانش.تعجبهر چی میگفتم خودش دوست نداره و تازه وقت نکردیم بریم و قراره شنبه بریم اصلا راضی نمیشد.خلاصه جمعه ساعت 5 صبح خوابیدیم و شنبه ساعت 11 بیدار شدیم و ساعت 12 رفتیم خونه مادر شوشو.غمناکبابامم گیر داده بود که چرا اینقدر دیر پا شدین برین خونه اونا.اعصابمون رو خرد کرده بود.کچل

تا ساعت 5خونه مادر شوشو بودیم و موقع اومدن مادر شوشو گفت ماهم میایم.تعجبآخه چ کاریه ما الان خونتون بودیم و هنوز نرفتیم شما بیاین.غمگیندوستای خوشگلم یادتون باشه اصلا دوتا دختر به ی خانواده ندین.خیلی خیلی بده.دلخورمادر شوشو گفت ماهم همه میایم و می خوایم فاطمه و پویا رو ببینیم.کچلخلاصه همه رفتیم خونه ی مامانم اینا و بابام و مادر شوشو داشتن حرف میزدن که مادر شوشو فشارش بالا رفت.اعصاب هممون رو خرد کرد.من نمیدونم والله اومدن اینا چ معنی داشت.دلم می خواست بهش بگم تو که همیشه اینجوری میشی چرا قرصات رو با خودت نیاوردی.خلاصه هممون ناراحت شدیم و نفهمیدیم چی شام خوردیم.مامانم طفلی کلی زحمت کشیده بود.مادر شوشو داشت اه و ناله می کرد و آرمین بی ادب گفت هههههه پویا عزیزو ببین خودشو چیتار (چیکار) می تنه (می کنه) پویای بی ادبم گفت داره میمیره و هی مسخره بازی در میاوردن و می خندیدن و ما نمی دونستیم بخندیم یا گریه کنیم و کلی دوتاشون رو دعوا کردیم تا ساکت شدن.پدر شوشو و مادر شوشو و خود شوشو رفتن.بابایی هم اینقدر حواسش به مامانش بود که باهام خداحافظی هم نکرد و رفت و ساعت 10 هم بلیط اتوبوس داشت که از خونه ی مامانش رفته بود.یکشنبه 23 شهریور ساعت 7 صبح بابایی رسید تهران و ماهم ساعت 11 حرکت کردیم و ساعت 6 غروب رسیدیم و چون حسن دوشنبه شیفت بود من رفتم خونه بابام اینا که دوشنبه که حسن نیست تنها نباشم.یکشنبه 23 شهریور سالگرد ازدواجمون بود و هر چی منتظر بودم بابایی تبریک بگه دیدم انگار نه انگار.منم شب ی اس تپل به بابایی دادم و دعوامون شد بابایی هم گفت من یک ماهه یادمه ولی مامانم که اونجوری شد کلا یادم رفت.سکوتمنم با بابایی قهر کردم و تحویلش نگرفتم کلی اس داد و معذرت خواهی کرد و سه شنبه ظهر اومد خونه مامانم اینا و سوپرایزم کردچشمکبوسسه شنبه هم با مامانم اینا اومدیم خونمون و مامانم شام پیتزا درست کرد و کلی خوش گذشت و شب رفتن.

پسندها (1)

نظرات (3)

مامی الی
27 شهریور 93 9:22
خيلي پسر شيريني داريد خدا حفظشون كنه.
مامان آرمین
پاسخ
ممنون عزیزم
مامان رادین
28 شهریور 93 20:56
همیشه به سفر و گردش خدا مامان و باباتو براتون نگه داره و همیشه سایه شون بالا سرتون باشه
مامان آرمین
پاسخ
ممنون عزیزم
الهه
29 شهریور 93 9:20
واقعا دو خواهر عروسه یع خونه باشن افتضاحه،من که تجربه نکردم ولی مامانمو خاله ام اینطورین مادز شوهرم هم که خودش ازدواج خواهرشو با برادرشوهرش جور کزد باز اذیته
مامان آرمین
پاسخ
آره خیلی بده.قبلا با آبجیم متحد بودیم خوب بودولی الان خیلی بد شده.مثلا من میگم فردا غروب بریم خونه مادر شوشو آبجیم میگه نههههه ما فردا صبح میریم.همش داریم باهم کل کل میکنیم