داستان شمال رفتن ما
یکشنبه 16 شهریور بابام اومد دنبالم و چون آزمایش خون داده بودم بردم و بهم کباب(جیگر)داد و بعد رفتیم خونشون.
آرمین انگار ده روزه بابامو ندیده بود ی ذوقی می کرد
شدید خوابش میاد ولی قصد نداره بخوابهههههههههه
بابایی یکشنبه شیفت بود و دوشنبه صبح اومد خونه آقاجون اینا پیش ما.قرار بود چهار شنبه صبح حرکت کنیم که عمه زینبم زنگ زد و گفت ما چهار شنبه میایم خونتون.عمم اینا رفته بودن بانه تا واسه دخترش(مریم)خرید جهیزیه کنن.خلاصه رفتنمون کنسل شد.سه شنبه هم بابایی شیفت بود و چهارشنبه صبح اومد و کلی کمکم کرد و خونه رو تمییز کردیم.بابایی خیلی ماهه و همیشه کمکم میکنه.ی شام خیلی خیلی خوشمزه با کمک بابایی درست کردیم و ساعت 10 شب عمه اینا اومدن و بازم آرمین کلی ذوقید.پنجشنبه صبحم بعد صبحانه ساعت 8 حرکت کردیم و ساعت 3 رسیدیم.همون روزم جشن حنابندون هادی پسر دایی علیم بود.خیلی خسته بودم.فاطمه و مامانم رو آرایش کردم و ناخن های فاطمه رو لاک زدم و کلی کار انجام دادم.نمیدونم من نبودم فاطممون چیکار میکرد.من و بابایی همیشه ی وسیله ایم واسه اینکه دیگران به هدفشون برسن.خلاصه آماده شدیم و رفتیم مراسم.خیلی خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم و رقصیدیم.آرمین که تو خونه حتی پیش من نمیرقصه و اگرم برقصه یواشکی میرقصه که من نبینمش اون شب کلی تو جمع رقصید.نمیدونم چرا وقت نکردم ی عکس بگیرم.اینقدر درگیر مراسم و آماده شدن بودیم حتی ی عکسم از شمال رفتنمون ندارم حتی وقت نکردم برم تو حیاط ویلا.جمعه هم عروسی هادی بود که تا ساعت 4 صبح طول کشید و بازم خیلی خیلیییییییییییییی خوش گذشت.ولی خیلی خسته شده بودیم.بابامم گیر داده بود میگفت چرا خونه مادر شوهرت اینا نمیرین.بهم میگفت حتما تو حسن رو نمیزاری بری خونه مامانش.هر چی میگفتم خودش دوست نداره و تازه وقت نکردیم بریم و قراره شنبه بریم اصلا راضی نمیشد.خلاصه جمعه ساعت 5 صبح خوابیدیم و شنبه ساعت 11 بیدار شدیم و ساعت 12 رفتیم خونه مادر شوشو.بابامم گیر داده بود که چرا اینقدر دیر پا شدین برین خونه اونا.اعصابمون رو خرد کرده بود.
تا ساعت 5خونه مادر شوشو بودیم و موقع اومدن مادر شوشو گفت ماهم میایم.آخه چ کاریه ما الان خونتون بودیم و هنوز نرفتیم شما بیاین.دوستای خوشگلم یادتون باشه اصلا دوتا دختر به ی خانواده ندین.خیلی خیلی بده.مادر شوشو گفت ماهم همه میایم و می خوایم فاطمه و پویا رو ببینیم.خلاصه همه رفتیم خونه ی مامانم اینا و بابام و مادر شوشو داشتن حرف میزدن که مادر شوشو فشارش بالا رفت.اعصاب هممون رو خرد کرد.من نمیدونم والله اومدن اینا چ معنی داشت.دلم می خواست بهش بگم تو که همیشه اینجوری میشی چرا قرصات رو با خودت نیاوردی.خلاصه هممون ناراحت شدیم و نفهمیدیم چی شام خوردیم.مامانم طفلی کلی زحمت کشیده بود.مادر شوشو داشت اه و ناله می کرد و آرمین بی ادب گفت هههههه پویا عزیزو ببین خودشو چیتار (چیکار) می تنه (می کنه) پویای بی ادبم گفت داره میمیره و هی مسخره بازی در میاوردن و می خندیدن و ما نمی دونستیم بخندیم یا گریه کنیم و کلی دوتاشون رو دعوا کردیم تا ساکت شدن.پدر شوشو و مادر شوشو و خود شوشو رفتن.بابایی هم اینقدر حواسش به مامانش بود که باهام خداحافظی هم نکرد و رفت و ساعت 10 هم بلیط اتوبوس داشت که از خونه ی مامانش رفته بود.یکشنبه 23 شهریور ساعت 7 صبح بابایی رسید تهران و ماهم ساعت 11 حرکت کردیم و ساعت 6 غروب رسیدیم و چون حسن دوشنبه شیفت بود من رفتم خونه بابام اینا که دوشنبه که حسن نیست تنها نباشم.یکشنبه 23 شهریور سالگرد ازدواجمون بود و هر چی منتظر بودم بابایی تبریک بگه دیدم انگار نه انگار.منم شب ی اس تپل به بابایی دادم و دعوامون شد بابایی هم گفت من یک ماهه یادمه ولی مامانم که اونجوری شد کلا یادم رفت.منم با بابایی قهر کردم و تحویلش نگرفتم کلی اس داد و معذرت خواهی کرد و سه شنبه ظهر اومد خونه مامانم اینا و سوپرایزم کردسه شنبه هم با مامانم اینا اومدیم خونمون و مامانم شام پیتزا درست کرد و کلی خوش گذشت و شب رفتن.