کوه
عزیز جون یهویی تصمیم گرفت بریم روی کوهی که از پنجره ی ویلا دیده میشد. ماهم پایه و زودی قبول کردیم. تو و پویا رو خوابوندیم و گذاشتمت خونه ی دایی اصغرم و با کلی استرس با بابایی و عزیز جون و خاله فاطی و زن عمو رفتیم. می بینی چقدر از روستا دور شدیم.همه جا خییییییییییلی خوشگل بود.با این که اینقدر راه رفته بودیم ولی اصلا خسته نشدیم.خیییییلی خوووووووووووووووووووووووش گذشت. نزدیکای نوک کوه که رسیده بودیم دایی زنگ زد و گفت آرمین بیدار شده و سرش رو انداخته پایین و بغض کرده و پوست انگشتاش رو می کنده. اخه وقتی بیدار شده بودی همه غریبه بودن کسی رو نمیشناختی و نمی دونستی کجایی. ای جانم پسر نازم وقتی خجالت می کشی پوست ناخن هات رو می ک...