کلوچه ی مامان
عید نوروز سال 1393 مبارک
پیشرفت های بیست و سه ماهگی
پسر نازم خداروشکر داری دوساله میشی.خیلی زود گذشت عزیزم.دیگه کاملا حرف میزنی و همه چیز میفهمی.هواست به همه چیز و همه کس هست.مثلا ما داریم آروم حرف میزنی و تو داری بازی میکنی بعد یهو حرفامون رو بهمون میگی و میخندی. عاشق اتوبوس و قطار و موتوری.بیرون رفتن رو خیلی دوست داری.مخصوصا توی ماشین نشستن رو.آروم میشینی و بیرون رو نگاه میکنی.تا آقاجون پیاده میشه سریع میری پشت فرمون و رانندگی میکنی و اگه سوئیچ نباشه میگی سوئیچ نیست روشن نمیشه.چندبارم توی بغل آقاجون پشت فرمون رانندگی کردی و کلی ذوقیدی عزیزم.غذات رو قشنگ میخوری و جدیدا هم سس کچاب و پیتزا و کاپوچینو و شیر موز و پرتقال میخوری.قبلا اصلا نمیخوردی. شدید هم بستنی دوست داری و روزی دو سه تا می خوری ...
اوف های بیست و سه ماهگی
ژست گرفتنت آخر کار دستت داد.دستت رو یهو گذاشتی روی بخاری و توی یک ثانیه دستت سوخت و کلی جیغ بنفش کشیدی و گریه کردی.فدای کوچولوی معصومم بشم من.الهی بمیرم حتما خیلی میسوزه ...
خاله جون اومد
عزیز دل مامان.خاله جون و پویا اومدن تهران پیشمون.تو و پویا وقتی همدیگرو دیدین کلی ذوق کردین و همش همدیگرو بوس میکردین و میخندیدین.پسر خوشگل مامانم همش میگفت پویا سلام خوبی؟حا جون(خاله جون)سلام چطوری؟قربون پسرم بشم من که اینقد شیرین زبونه.توی هر مغازه ای هم که میرفتیم می گفتی سلام عزیزم و همه کلی ذوق میکردن و قربون صدقت میرفتن. دیگه کامل حرف میزنی و همه چیز میگی.شعر هم خیلی دوست داری و هر شعری واست میخونم با دو بار خوندن یاد میگیری و پویا هم شعر آی زنبور طلایی نیش میزنی بلایی رو بهت یاد داده. عزیز طفلی تا ماشین رو روشن می کنی سریع میری خاموشش می کنی یا تنظیماتش رو بهم میریزی. ...
مامانی عکسمو بگیر
قربونت برم من یه زست هایی هم می گیری.که موندیم اخه اینارو از کجا بلدی. ...
احوال این روزای ما
من و بابایی و آقاجون اومدیم تهران و عزیز جون موند شمال پیش خاله فاطمه.آخه خاله جون بینیش رو عمل کرده.خیلی ناز شده.ماهم رفتیم خونه عزیز جون تا آقاجون تنها نباشه.منم این چند روز کلی اذیت شدم و چند تا از دندونام رو پر کردم.روزی دوتا.پسر خوشگل مامانی تو هم کلی اذیت شدی.ساعت 6.30 بیدار میشدی تا بریم دندون پزشکی.بابایی طفلی هم کلی اذیت شد.آخه همش تو نق میزدی عزیزم.همشم بغل بابایی بودی و دستور میدادی.هههههههه.بعد یک هفته عزیز جون اومد و ماهم اومدیم خونمون. آرمین توی بوفه ی بیمارستان فجر.ساعت 6.45 صبح ...
پسر کوچمول مامان
همش میگی مامان تبت بده اندی برد بازی تنم.گلکم ک رو ت و گ رو د می گی.خیلی بامزه حرف میزنی. ...