آرمین جونآرمین جون، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

دنیای شیرین نی نی ما

هفته ی سی و سوم

خیلی سخته خونه ی یکی دیگه باشم با اینکه خونه آبجیمم بازم راحت نیستم و طفلی هارو تو زحمت انداختم و کلی خجالت میکشم.فاطمه سخت مشغول خونه تکونیه و منم نمی تونم طفلی رو کمک کنم فقط با پویا بازی میکنم تا آبجی گلم به کاراش برسه. این هفته دکتر رفتم و صدای قلب پسر کوچولومم گوش دادم و همه چیز خوب بود.فشارمم طبق معمول 10 روی 6 بود و بهم کلی برگه های آموزش شیر دادن و علائم خطر در بارداری و تغذیه درست در بارداری و . . . دادن. زیر شکمم خیلی درد میکنه که دکتر گفت ماه های آخرته اینجوریه و خودت رو گرم نگه دار و زیاد آب بخور.دکتر بازم واسم آزمایش خون نوشت و گفت خیلی کم خونی دوباره آزمایش بده تا ببینم کم خونیت مال کمبود آهنه یا تالاسمی داری.خدایاااااا...
27 خرداد 1393

هفته ی سی و دوم

بابایی یک هفته شمال بود و رفت و من تنها شدم و باید تا آخر بارداریم اینجا باشم.در حال حاضرم قرص کلسیکر و فیفول و ویتامین می خورم. هر روز یه جا دعوتیم خونه عمه پروانم و خاله سونیام و مامان بزرگم و زن داییم .خلاصه سرمون شلوغه و همش می چرخیم روزایی هم که خونه ایم کلی مهمون میاد تا منو ببینن. ...
27 خرداد 1393

هفته ی سی و یکم

دو شنبه ساعت یک سوار هواپیما شدیم و ساعت3 رسیدیم تهران.از چابهار تا تهران دو ساعته.توی هواپیما هم کلی اذیت شدم آخه هوای تهران خراب بود و هواپیما خیلی تکون می خورد. ساعت 5 رسیدیم خونه ی دختر خالم و کمی استراحت کردیم و بعد با بابایی رفتیم بیرون و بابایی هدیه ای که می خواست بعد زایمان بهم بده رو واسم خرید و تقدیمم کرد. واسم 5 تا النگو خرید. دست شوهر گلم درد نکنه.ممنون.شام خونه ی دختر خالم بودیم و بعد شام ساعت 9 رفتیم راه آهن و ساعت 10 سوار قطار شدیم و رفتیم به سمت شمال.با قطار خیلی راحت بودیم و خوب بود.همه جا برف باریده بود و واسه من و بابایی که از چابهار بیابون میومدیم دیدن برف خیلی جالب بود و خیلی ذوق می کردیم. چابهار همه جا قهوه ایه...
27 خرداد 1393

هفته ی سی ام

وزنم 63/5 و اندازه ی دور شکمم یا دور کمرم 95 سانتی متره.شنبه ی این هفته تعطیل بود و من و بابایی یه عالمه خوابیدیم و استراحت کردیم و با کمک بابایی کلی خونه رو تمییز کردیم.دست شوهر گلم درد نکنه خیلی کمکم میکنههههه.جواب آزمایش خونم رو به دکترم نشون دادم و گفت خیلی خیلی کم خونی در حدی که باید بهت خون تزریق بشه.گفت روزی یکی اسید فولیک و فیفول و هماتینیک بخورم.این هفته بازم رفتیم چابهار و بازم کلی خرید کردم و با عزیز جونم کلی چت کردم.
26 خرداد 1393

هفته ی بیست و نهم

وزنم 62 و دور شکمم 94 سانتی متره.این هفته خیلی کار انجام دادیم و حسابی خسته شدیم.تموم وسایلت رو تو اتاقت چیدیم و خیلی ناز شد.مبارکه.چابهار ی بیمارستان به اسم کلینیک جراحی ایرانیان افتتاح کردن که خیلی خیلی خوب و تمییزه.با بابایی رفتیم دیدیم و شرایط رو از مسئول بیمارستان پرسیدیم و گفت عمل بارداری توی کلینیک هنوز انجام نشده و از 15 اسفند افتتاح میشه و هر دکتری که دوست داشته باشین می تونه عملتون کنه و یا دوست دارین می تونین دکترتون رو از شهر دیگه با هواپیما بیارین که عملتون کنه.خلاصه کلی تعریف کرد و من و بابایی هم همه جای بیمارستان رو دیدیم که خیلی تمیز و خوب بود و همه وسایلا نو و جدید بود.جواب سونورو به دکترم نشون دادم و گفت همه چیز خوبه و من ...
26 خرداد 1393

هفته ی بیست و هشتم

اندازه ی دور شکمم 93 و وزنم 61 کیلو شده.این هفته هفته ی خیلی خوبی بود.رفتم دکتر و صدای قلبت رو شنیدم و فشارمم طبق معمول 10 روی 6 بود.به دکترم گفتم و واسم سونو نوشت و قرص هم بهم فیفول و قرص جوشان کلسیم داد و گفت چون وزنت رفته بالا واست ویتامین نمی نویسم.ی عالمه آزمایشم واسم نوشت و گفت هفته ی بعد جوابشون رو واسم بیار.دو سه روزه آخرین مهره ی کمرم خیلی درد میکنه و اصلا نمی تونم بشینم که دکتر گفت کمر درد تو بارداری طبیعیه و روی سطح نرم بشین و رعایت کن.دکتر گفت واسه زایمانم اگه میخوای ی شهر دیگه بری باید تا قبل از هفته 32 بری چون تا قبل هفته 32 می تونی سوار هواپیما بشی و کلی دردسر داره.آریانای عزیزم آقاجون و عزیز جون کلی واست پول فرستادن تا واست ...
26 خرداد 1393

هفته بیست و هفتم

اندازه ی دور شکمم 91 و وزنم 58/5 شده.هر هفته وزنم زیاد میشه.وارد هفت ماهگی شدم.سه ماه دیگه بیشتر نمونده و من کلی خوشحالم.هر روز خودم رو تو آینه نگاه میکنم و میبینم تا ورم نکرده باشم.اگه ورم کنم و دماغم بزرگ بشه بابایی کلی واسم میخنده.مهمونای گلمون رفتن و من باز تنها شدم.این چند روز که اونا بودن خیلی خوش گذشت و خونه خیلی شلوغ و باصفا شده بود ولی الان که رفتن باز سکوت همه جارو گرفت.هر جارو میبینم پویا رو میبینم و یاد شیرین کاری هاش می افتم.عزیز دل مامان پسر عموی خیلی خوبی داری باهاش همیشه خوب و مهربون باش.پویا بهت میگه آنانا(آریانا)ای جانم الهی قربونتون برم تا چند ماه دیگه باهم بازی میکنین.با بابایی رفتیم بیمارستان امام علی رو دیدیم.خیلی بیما...
26 خرداد 1393