آرمین جونآرمین جون، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

دنیای شیرین نی نی ما

هفته ی بیست و شش

اندازه ی دور شکمم 90 و وزنم 57/5 شده.خیلی خیلی اشتهام زیاد شده.هر چی می خورم سیر نمیشم.خدا کنه نفسمم چاق و چله بشه.الهی قربونت برم من جات تو دل مامانی خیلی تنگه عزیزم.این هفته هفته ی خیلی خیلی بدی بود.پویا یهویی تب خیلی شدید کرد و گیج شد و صدای مارو نمی شنید و نمی تونست چیزی بگه و سرش فقط کمی تکون می خورد و دستاش یه حالتی شده بود.خاله فاطمه و بابایی بردنش چندتا دکتر.این شهر لعنتی هم دکتر های خوبی نداره و هر کدوم ی چیزی می گفتن.روزی سه چهار بار حالش بد میشد و کلی گریه میکرد و داد میزد و روزی هفت هشت بار میبردیمش دکتر.خیلی وضعیت بدی بود.هممون کلی گریه کردیم یک هفته طول کشید تا حال پویا خوب شد.خدا جونم مواظب همه ی نی نی ها باش.پویا جونم کلی لا...
26 خرداد 1393

هفته بیست و چهارم

اندازه ی دور شکمم 88/5 و وزنم 56/5 شده. پسر ناز مامان جدیدا خیلی کم لگد میزنی و من اصلا متوجه نمیشم.خیلی نگرانتم نفسم. گل پسرم واست کلی وسیله خریدم.می خواستم تموم وسایلت رو قرمز بخرم ولی هر چی انتخاب میکردم اون رنگی که من می خواستم رو نداشت و همه چیزت زنگارنگ شد. ببخشید پسرم.اینجا تنوع خیلی کمه. خلاصه واست یه گهواره خرسی سبز با توپ های مشکی و طوسی و سبز و ست خواب زرد با قلب های قهوه ای و یه عالمه لباس و فینگ گیر و شیشه شیر و شیر دوش و جقجقه و . . . . . . .خریدم. مبارکت باشه عزیزم.همه ی وسایلات رو تو اتاقت چیدم و خیلی خوشگل شد. توی گهوارتم ی عروسک ناز گذاشتم.الهی قربونت برم کی بشه بیای و بزارمت توی گهوارت و کلی تکونت بدم. ...
26 خرداد 1393

هفته بیست و سه

خدا کنه این چند هفته آخر هم زودی بگذره تا بیای تو بغلم.فدات بشم من.خیلی دوست دارم بدونم چه شکلی هستی و وزنت چقدره و چشات و پوستت و موهات چ رنگیه.وای دیگه نمی تونم طاقت بیارم نفسم.بابایی هم مث من خیلی دوست داره این دوران زودی تموم بشه و تو بیای پیش ما.اندازه ی دور شکمم 86 و وزنم 56/5 پسر نازم تو این هفته کلی اذیت شدی آخه مهمون داشتیم و دوتا عمه ی مامان و دختر عمه مینا اومده بودن خونمون.خیلی خوش گذشت و منم از تنهایی درومدم.
25 خرداد 1393

هفته بیست و دوم

تا الان که همه چیز عالی بود و اصلا اذیت نشدم فقط جدیدا چند روزه که رونم خیلی درد میکنه و اصلا شبا نمیتونم بخوابم.اندازه دور شکمم 85 و وزنم 55 کیلو شده.پسر گلم عاشق لگدهاتم و وقتی بهم لگد میزنی ی دنیا عشق میکنم.عاشق شیر موزی و وقتی شیر موز میخورم کلی لگد بارونم میکنی.آریانای عزیزم منو ببخش که واست سیسمونیت رو نخریدم.آخه خیلی تنهام یکی هم نمیگه برم پیش زهرا تنهاس و کمکش کنم.از هر کسی هم چیزی میپرسم ی چیز میگه.یکی میگه اینو بخر یکی میگه اونو نخر یکی میگه الان نخر و . . . . .خلاصه موندم و نمیدونم چیکار کنم.تصمیم گرفتم به حرف کسی اهمیت ندم و واسه پسر نازم هر چی عشقم میکشه بخرم.دکتر که میرم تا صدای قلبت رو گوش بدم ماشالله همش وول میخوری ...
25 خرداد 1393

هفته بیست و یکم

جواب سونوگرافی رو به دکترم نشون دادم و گفت خداروشکر همه چیز خوبه و بچه سالمه و از زایمانم پرسیدم و گفت اگه بخوای اینجا زایمان کنی باید بری بیمارستان امام علی چابهار که توش خیلی کثیفه و مثل افغانستان میمونه.گفت حالا برو بیمارستانش رو ببین بعد تصمیم بگیر.اگرم میخوای جای دیگه زایمان کنی فقط تا قبل هفته 32 میتونی سوار هواپیما بشی.نگرانم خدایااااااااااااااا ...
25 خرداد 1393

هفته بیستم

خیلی خوشحالم که تو هفته بیستم و نصف رو سپری کردم. تا امروز که خیلی زود گذشت امیدوارم به بعد هم زود بگذره تا پسر نازم رو بگیرم بغلم و بوش کنم و لذت ببرم.  4 آذر وقتی از خواب بیدار شدیم دیدیم موتور دوست بابایی رو که قرض گرفته بودیم رو دزدیدن.کلی ناراحت شدیم و همه جارو گشتیم ولی پیداش نکردیم 8 آذر تولدم بود و این بهترین تولد زندگیم بود چون پسر نازمم پیشم بود تو دلم تو وجودم خدایا شکرت.خدایا ممنون که ی پسر سالم و سلامت بهم دادی . شب تولدم رفتیم چابهار(منطقه آزاد) و واسه پسرم لباس 5 تیکه و ی استیکر سه بعدی و ی تفنگ خریدم. الهی قربون پسرم بشم من.عزیز دل مامان بعضی روزها خیلی لگد میزنی ولی بعضی روزهاهم اصلا لگد نمیزنی و کلی مامان رو نگرا...
25 خرداد 1393