آرمین جونآرمین جون، تا این لحظه: 12 سال و 28 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

دنیای شیرین نی نی ما

خدایا شکرت

1393/3/25 18:24
نویسنده : مامان آرمین
154 بازدید
اشتراک گذاری

محبتنی نی گلیم بزار از همون اول واست تعریف کنم.محبت

روز عقد خاله فاطی سر سفره  مامانم شنیده بود که(حسن) بابایی به عمش گفته بود منم از آبجیه فاطمه خوشمم اومده و . . . تعجبخلاصه بعد مراسم خانواده ی بابایی گیر دادن که بیان خواستگاری.شیطانهر چی می گفتن ما قبول نمی کردیم.عصبانیمنم خیلی کوچیک بودم.اصلا هم به ازدواج مخصوصا با حسن فک نمی کردم.اون موقع من سوم دبیرستان بودم.اوج شیطنتم بود.متنظرخاله فاطی هم هی میومد خونمون و از بابایی تعریف می کرد و می گفت گفته یا زهرا یا هیچ کس.من تا ده سال دیگه هم بگن وایستا وایمیستم.دروغگورو مخمون بودن.کچلبابامم اصلا راضی نبود و همش می گفت هر کسی دیگه ای رو که بگی خودم واست میرم خواستگاری و اوکی میکنم ولی اسم زهرارو نیار منم دوتا دختر به یک خانواده نمیدم.عصبانیهرچی ما می گفتیم به کتشون نمیرفت.آبجیم بعد یکسال ازدواج کرد و یک ماه بعد ازدواجش باردار شد.خانواده ی بابایی هم تو این مدت همش اصرار می کردن که بیان خواستگاری.منم حتی یک درصدم راضی نبودم.یکروز مادر شوهر خاله فاطی ی پلاستیک انار آورد و گفت این سهم زهراس و بخورین.منه از دنیا بی خبرم کلی انار خوردم.بعد خوردن انار دیگه صدام در نیومد هر چی بابام ازم میپرسید زهرا چی جواب بدیم من صدام در نمیومد انگاری که جادوم کرده بودن.کم کم از حسن خوشم اومد.یعنی خوشمم نیومدا ولی دیگه مثل قبل نبودم که وقتی صحبتش میشد ناراحت میشدم و میرفتم بیرون.خاله فاطی هم هر روز زنگ میزد و از حسن تعریف می کرد.خداییش هم اخلاق و رفتارش خیلی خوب بود.ما اجازه دادیم و دو سه باری اومدن و ما بالااخره قبول کردیم.14 آذر 88 عقد کردیم و 23 شهریور 89 عروسی کردیمو اینجوری بود که من و ابجیم جاری شدیم.8 آذر 89 هم مامان و بابام رفتن چین زندگی کنن.خیلی خیلی تنها شدم.بخاطر شغل بابایی مجبور بودیم یکسال چابهار زندگی کنیم.خلاصه من چابهار بودم و آبجیم شمال و مامانم اینا چین.خیلی احساس تنهایی و غربت می کردم.غمگیناردیبهشت 90 خیلی به سرم زد که حامله بشم و ی نی نی داشته باشم تا هم مشغول شم و هم از تنهایی درام. وقتی آبجیم و پسر کوچولوش پویارو میدیدم شوقم بیشتر میشد و دوست داشتم منم ی بچه داشته باشم.ولی چون مامانم پیشم نبود میترسیدم.از تنهایی از درد از ویار از حالت تهوع و زایمان میترسیدم و وحشت داشتم. به خاطر شغل حسن هم مجبوریم جایی زندگی کنیم که خیلی شهر بدیه و هیچ امکاناتی نداره.حسنم ته دلش راضیه که ما بچه دارشیم ولی اونم میترسه و میگه اینجا بارداری واست سخت میشه چون اصلا امکاناتی تو این شهر نیست.مامانمم میگه بزار وقتی ما از پکن اومدیم ایران تا زندگی کنیم اونوقت حامله شو که من کنارت باشم و کمکت کنم.خلاصه همه ساز مخالف میزدن ولی مشوق اصلیم آبجیه گلم بود. خلاصه با تموم این نارضایتی ها من عزمم رو جزم کردم و اولین ن ز د ی ک ی بدون جلوگیری رو 10 تیر 90 داشتیم.که بعد سه چهار روز زیر دلم به شدت درد گرفت و تیر میکشید و س ی ن ه هام هم خیلی درد میکرد.من هیچ وقت ازین دردها نداشتم.کلی با بابایی ذوق کردیم و گفتیم حتما من حاملم.آبجی فاطمم و شوهرش حسین و پویا 16 تیر اومدن خونمون و من قضیه رو واسش تعریف کردم و آبجیمم کلی ذوق کرد و هوامو داشت و نمیزاشت دست به چیزی بزنم و کلی کمکم میکرد.دردهایی که گفتم همچنان باهام بود و ادامه داشت.فاطمه اینا 20 تیر رفتن و من هنوز تو توهم بارداری بودم که 1 مرداد 90 خورد تو ذوقم و من پ ر ی و د شدم.خیلی ناراحت شدم.با اینکه تازه واسه بارداری اقدام کرده بودم و یکبار همش پروزه داشتیم ولی بازم دلم خوش بود که حتما حامله شدم و نی نی تو دلم دارم.فک میکردم با همون یکبار باید حامله بشم وقتی نشدم کلی فکر اومد تو سرم که چرا نشدم؟؟؟؟؟؟؟؟ حتما نمی تونم بشم ؟؟؟؟؟؟؟ و . . . . . . یکی دو بار دیگه هم پروزه داشتیم و قرار بود 29 مرداد 90 پ ر ی و د بشم که نشدم و دوباره کلی ذوق کردم و دعا میکردم ک ای کاش این سری واقعا حامله شده باشم. حسن واسم بی بی چک خرید و بعد سه چهار روز با کلی استرس و دعا استفادش کردم و حسن هم پشت در دستشویی منتظر خبرم بود. جرات نمی کردم چشامو باز کنم بعد پنج ثانیه روی بی بی چک دوتا خط افتاد و این یعنی من باردارم.از ذوقم نمی دونستم گریه کنم یا بخندم.اشک تو چشام جمع شده بود . خدایا شکرت.به حسن گفتم و کلی ذوق کرد و بوسم کرد و نماز شکر خوند. فرداش هم دوباره بی بی چک استفاده کردم و بازم دوتا خط روش افتاد.7 شهریور آزمایش خون دادم که صد در صد معلوم شه باردارم ولی جوابش مشکوک بود و باز من کلی ناراحت شدم و گریه کردم. دوباره 10 شهریور آزمایش خون دادم و خودم و حسن و دوستش خونمو آزمایش کردیم و معلوم شد که من حاملم.خیلی خوشحال شدم.خدایاااااااااااااااااا شکرت.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)