آرمین جونآرمین جون، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 4 ماه سن داره

دنیای شیرین نی نی ما

بیست ماهگی

پسر خوشگل من حسابی بزرگ شدی خوب شد از شیر گرفتمت و جون گرفتی.غذات رو کامل می خوری.غذاهای نونکی رو بیشتر دوست داری و اصلا برنج نمی خوری.برنج فقط استانبولی میخوری عاشق مسقطی هستی.در یخچال رو باز می کنی و همش میگی ام(مسقطی)منم بهت میدم و یه عالمه میخوری.نوش جونت مامانم.هر دو سه روز واست یه ظرف بزرگ مسقطی می درستم و همش رو می خوری. توی میوه ها هم عاشق موزی.روزی چهار پنج تا می خوری.صبح که از خواب پا میشی میری جلو یخچال و میگی موز و ناشتا یه موز میخوری.صبحونه هم حسابی می خوری ولی ناهار کم میخوری.به شدت وسواسی و تمیز.همش دسمال دستته و دهنت و روی زمین و دستات و . . . . رو تمیز میکنی.وقتی داری چیزی می خوری و یکمیش روی زمین می افته زودی تمیزش میکنی و ...
31 خرداد 1393

استخر توپ

اکثر وسایل بازی توی شهر بازی هایپر سان رو سوار شدی و دوست داری.این سری که رفته بودیم مرکز خرید زیتون واسه اولین بار گذاشتمت توی استخر توپ.فک نمی کردم اینقدر خوشت بیاد.حسابی بازی کردی و ذوق کردی.     ...
31 خرداد 1393

نوزده ماهگی

چهار شنبه یکروز بعد از واکسنت با اقاجون اینا رفتیم شمال.شبا میرفتیم مسجد و بلوز مشکی محرمت رو تنت میکردم و با پویا سینه میزدین. لغت نامه نوزده ماهگی: تقریبا همه کلمات رو قشنگ میگی.علی    -   مینا       -     پوآ (پویا)    -   م مه (مریم)      -    عمو اصغر       -      زنجیر     -   سینه        -      ازت می پرسیم اسمت چیه؟ ...
31 خرداد 1393

از شیر گرفتن

چند ماهی بود که خیلی شیر میخوردی و اصلا غذا نمی خوردی و همه می گفتن اگه از شیر بگیریش حتما غذا میخوره.خودمم دیگه خسته شده بودم همش میگفتی مامان جی جی.جفتمون حسابی ضعیف شده بودیم.اصلا دلم نمیومد که دیگه بهت شیر ندم ولی مجبورم پسر گلم.خلاصه ٢٧ آبان و اواخر نوزده ماهگی پروزه ی از شیر گرفتنت شروع شد.صبح که از خواب پا شدی وقتی حسابی شیر خوردی روی س ی ن ه هام چسب زدم و تا میگفتی جی جی منم نشونت میدادم و میگفتم هاپو خورده و اوف شده و توهم چندشت میشد و قیافت رو یه حالتی میکردی و میرفتی. خیلی سخت بود و حسابی اذیتم کردی.اقا جون و عزیز جون اومدن خونمون و مارو بردن خونشون.هر کاری میکردیم نمیخوابیدی.با عزیز جون اینقدر توی پتو تکونت دادیم تا خوابیدی...
31 خرداد 1393

پسر مامان در حال تمرین بالا رفتن از پله ها

برو برووووووووووووووو تو می تونییییییییی هورررررررررررررررا تونستی فتحش کنی.پانزده تا پله رو  تنهایی بالا رفتی. توی راهت هر چی هم میدی حس کنجکاویت گل میکرد و همه چیزو با دقت کشف می کردی.   ...
31 خرداد 1393

خداحافظی با آبه(هجده ماهگی)

چند روزی بود که آبه رو {پستونک} کمتر میخوردی.فقط موقع خواب بهت میدادم.یوقتی هم پستونکت رو میدیدی میگفتی اه اه.یه روز که داشتیم میرفتیم خونه آقاجون اینا روی پل هوایی پستونکت رو انداختی پایین ههههههههههههه و با پستونکت خداحافظی کردی.دیگه اصلا نگفتی پستونک میخوام.فدای پسر نازم بشم که اینقدر آقا و فهمیدس.ولی درکل پستونک واقعا چیز خیلی خوبیه.همیشه فک میکردم از پستونک گرفتنت خیلی سخت باشه ولی خداروشکر راحت بود. ...
31 خرداد 1393