آرمین جونآرمین جون، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 4 ماه سن داره

دنیای شیرین نی نی ما

لالایی مورد علاقه ی پسر مامان

از دوماهگیت هرشب لالایی های شبکه پویا رو میبینی و خیلی دوسشون داری مخصوصا لالایی بالش ابری رو.هر وقت شروع میشه از خوشحالیت کلی میپری بالا پایین و ذوق می کنی. اینم لالایی شب تو آسمون، ماه هم خوابیده لحافی از ابر، رویش کشیده   از توی جنگل، از اون پایینا صدایی میاد، صدایی تنها   ماه مهربون، دستش می گیره یه چتر ابری، تا پایین می ره   لالا لالایی، تق و تق و تاق دارکوبه بخواب، بی نور چراغ   لالا لالایی، جیک و جیک و جیک باید بخوای، گنجشک کوچیک   لالا لالایی، گردوی غلتون وقت خوابته، سنجاب شیطون   لالا لالایی، لالایی لالا بچه ها شده، وقت خواب حالا   ...
31 خرداد 1393

لغت نامه ی بیست ماهگی

پویا نیست اینجا هاپه سان(هایپرسان) لباس ارمین ---دایسور(دایناسور) ---موووش دل(گل) ---چی یی(چایی) ---اسباب بازیا آرمین ---بریم هاپه سان---- بووووووس ---برو بابااااااا اه ----ای بابا ---آجر---- بازی ---پوشک ---دستشویی(هروقت جیش داری میگی دستشویی) ---ماشین آقاجون--- پی پی ----جیش---- الوووووووووو س(الو سلام) ----عمو جون ---خوشید(خورشید) ----تکتور(تراکتور) ---انانه(هندونه)---- تمه(تخمه) ---لالا (لالایی)---- پو په پی(پفه فیل) ---گوشی ---جوآب(جوراب) ----دکش(دستکش)---- کوآ (کلاه) ----طوطییییی ----قاشق---- لیوا(لیوان) ----سفه(سفره) -----آقاجون نشی کشید(آقاجون نقاشی کشید) ----همش ریخت اینجا(وقتی دست گل به آب میدی.مثلا غذات رو میریزی.)---- ددی --...
31 خرداد 1393

جنگل

با دوتا عمه های مامان و دختر عمه ها و عمو و زن عموها رفتیم جنگل.خیلی خوش گذشت.با پویا و بهنام و بهاره کلی بازی کردی.مامانی فدات بشه که اینقدر ذوق میکنی.دوستت دارم عشقم. ناهار کباب خوردیم که خیلی خوشمزه بود. این سوپم عمه پروانه ی عزیزم رو آتیش پخت که خیلی خوشمزه بود و تو هوای سرد خیلی بهمون مزه داد اینم کلوچه ی مامان که خودش رو حسابی کثیف کرده.فدات بشم من نانازم ...
31 خرداد 1393

کوه

عزیز جون یهویی تصمیم گرفت بریم روی کوهی که از پنجره ی ویلا دیده میشد. ماهم پایه و زودی قبول کردیم. تو و پویا رو خوابوندیم  و گذاشتمت خونه ی دایی اصغرم و با کلی استرس با بابایی و عزیز جون و خاله فاطی و زن عمو رفتیم. می بینی چقدر از روستا دور شدیم.همه جا خییییییییییلی خوشگل بود.با این که اینقدر راه رفته بودیم ولی اصلا خسته نشدیم.خیییییلی خوووووووووووووووووووووووش گذشت. نزدیکای نوک کوه که رسیده بودیم دایی زنگ زد و گفت آرمین بیدار شده و سرش رو انداخته پایین و بغض کرده و پوست انگشتاش رو می کنده. اخه وقتی بیدار شده بودی  همه غریبه بودن کسی رو نمیشناختی و نمی دونستی کجایی. ای جانم پسر نازم وقتی خجالت می کشی پوست ناخن هات رو می ک...
31 خرداد 1393