هشت ماهگی
آقا جون و مامانی از چین اومدن تا واسه همیشه ایران زندگی کنن.خیلی خوشحالم که مامانم و بابام پیشمن.خیلی سخت بود.تو دورانی که تو توی دلم بودی و مامانی نبود خیلی سخت گذشت.خیلی تنها بودم.حالا مامانی پیشمون اومده و خیلی خوشحالم.هورااااا.سه چها روز بعد از اومدن مامانی و آقا جون یهویی حسابی تب کردی و تبت خیلی بالا بود و کلی نگران شدیم.مامانی تا صبح بیدار بود و از تو مراقبت میکرد.دکترت گفت ویروس گرفتی.همش اسهال میشدی و اینقدر که آب بدنت رفته بود و اسهال کرده بودی دیگه نایی نداشتی و همش افتاده بودی و خیلی لاغر شده بودی.همه ی لباسات واست گشاد شده بود.خدایا همهی مریضارو شفا بده و مراقب همه ی بچه ها باش.ایشالله هیچ بچه ای مریض نشه.خدا جونم بهم صبر بده.همه نگرانت بودیم و بردیمت بیمارستان تا بستریت کنیم و توی بیمارستان و محیطش و با دیدن اون همه بچه های مریض و گریه هاشون دیگه هیچ کدوم طاقت نیاوردیم که بستریت کنیم.آقاجون نزاشت بستریت کنیم.اومدیم خونه و فرداش دکتر بهت سرم داد و گفت بیمارستان نبرین چون نمی تونن رگ بچتون رو پیدا کنن و اذیتش میکنن و آدرس یه خانمی رو داد و پیش اون بردیمت.خانمه خیلی زود رگتو پیدا کرد و سرمت رو وصل کرد.خیلی داد میزدی و عزیز جونم باهات گریه میکرد.یه رب بعد سرمت تموم شد.بعد چند ساعت حالت خیلی خیلی خوب شد.خدایا شکرت.شدی همون آرمین شیطون و خنده رو.
نفس مامان این روزا همش روروئک سوار میشی.
ای جوووووووونم تازه از خواب بیدار شدی.چشات رو قربووووووووووووون
داری برنامه ی عمو پورنگ رو می بینی.فدات بشم من.