آرمین جونآرمین جون، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

دنیای شیرین نی نی ما

تولد یک سالگی

ماشالله پسر نازم یک ساله شدی.قربونت برم من.چقدر زود یکسال گذشت عزیزم. تولد یک سالگیت رو یه جشن خودمونی گرفتیم.فقط خودمون و عزیز جون و آقا جون بودن.هدیه هم بهت یه سه چرخه دادن عکسهای یک سالگیت تا شانزده ماهگیت رو توی هارد اکسترنال آقاجون اینا ریخته بودم که یهویی همشون پاک شدن و هنوز ریکاوری نکردم.هروقت تونستم به این پستت اضافه میکنم. ...
31 خرداد 1393

نه ماهگی و جشن دندونی

ميخواستيم همون دو ماه بيش كه دندون دراوردي واست جشن بگيريم ولي عزیز جون نزاشت و گفت بزارين ما از چین بيايم اونوقت .چون واسه ختنت نبودن دوست دارن واسه جشن دندونيت باشن.ماماني واست يه ديگ بزرك اش دندوني خيلي خيلي خوشمزه پخت.يه عالمه مهمونم دعوت كرديم و خونه ي خاله فاطمه رو تزيين كرديم و اونجا جشنت رو گرفتيم.در حال حاضر دوتا دندون پايين و يكي بالا داري. (متاسفانه عکس های جشن دندونیت از توی هارد اکسترنال یهویی پاک شد و هر وقت ریکاوری کردم عکسات رو ب این پست اضافه می کنم) ...
31 خرداد 1393

هشت ماهگی

آقا جون و مامانی از چین اومدن تا واسه همیشه ایران زندگی کنن.خیلی خوشحالم که مامانم و بابام پیشمن.خیلی سخت بود.تو دورانی که تو توی دلم بودی و مامانی نبود خیلی سخت گذشت.خیلی تنها بودم.حالا مامانی پیشمون اومده و خیلی خوشحالم.هورااااا.سه چها روز بعد از اومدن مامانی و آقا جون یهویی حسابی تب کردی و تبت خیلی بالا بود و کلی نگران شدیم.مامانی تا صبح بیدار بود و از تو مراقبت میکرد.دکترت گفت ویروس گرفتی.همش اسهال میشدی و اینقدر که آب بدنت رفته بود و اسهال کرده بودی دیگه نایی نداشتی و همش افتاده بودی و خیلی لاغر شده بودی.همه ی لباسات واست گشاد شده بود.خدایا همهی مریضارو شفا بده و مراقب همه ی بچه ها باش.ایشالله هیچ بچه ای مریض نشه.خدا جونم بهم صبر بده.هم...
31 خرداد 1393

شش ماهگی

وزن شش ماهگیت ٦.٩٠٠ و قدت ٧٤سانتی متر.دکترت گفت نسبت به ماه های دیگه وزن گیریت خوب نبوده و ماه دیگه باید دوباره ببرمت تا وزنت رو چک کنه.غذای کمکیت رو هم شروع کردم.جیگر من دیگه بزرگ شدی و باید کم کم بهت غذا بدم.خیلی حس خوبیه که واست غذا میپزم. با کمک نفیسه واست حریره بادوم درست کردیم و خیلی با اشتها خوردی. من و بابایی کلی ذوغیدیم.فدای خوردنت بشم من.این اولین حریره ای بود که میخوردی.خیلی دوستت دارم. ...
31 خرداد 1393