آرمین جونآرمین جون، تا این لحظه: 12 سال و 7 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

دنیای شیرین نی نی ما

هفته ی سی و هشتم

شنبه من و مامانم رفتیم دکتر و دکتر گفت 28 فروردین بیا واسه زایمان که مامانم گفت 29 باشه چون روز ارتشه و قرار شد 29 زایمان کنم.خیلی خوشحالم چند روز دیگه تا زایمانم بیشتر نمونده.خیلی می ترسم.خدایا کمکم کن.بعد از دکتر رفتیم داروخونه و من قرص ویتامین مولتی پرینتال و کهنه ی بچه خریدم و از اونجا رفتیم بازار و من شال و روسری و کفش خریدم و به بابایی زنگ زدم و گفتم که قراره 29 زایمان کنم و بابایی هم کلی ذوق کرد و خوشحال شد.بابایی سه شنبه اومد شمال پیشمون و من رفتم آرایشگاه و موهام رو هایلایت کردم و کلی تغییر کردم و خوب شدم.
27 خرداد 1393

هفته ی سی و هفتم

وزنم 69 و دور شمم 106 سانتی متره.این هفته سیزده بدر بود که با خانواده ی بابام رفتیم جنگل خیلی خیلی خوش گذشت و کلی روحیه گرفتیم.دوشنبه با مامانم اینا رفتیم سونو و دکتر همه جات رو بهم نشون داد حتی کلیه هات و دکتره از ما بیشتر ذوق میکرد و همش میگفت ماشالله ماشالله چقدر تپله.وقتی داشت تو رو بهم نشون میداد همون موقع لبات رو تکون دادی که هممون رو کلی خوشحال کردی.با مامانم کلی ذوق کردیم و بابا جونم مارو برد کافی شاپ به افتخار پسر گلم که تپلی و سالمه مهمونمون کرد.واسه بابام کلی خرید کردیم و غذاهای آماده و کنسروی خریدیم که با خودش ببره چین.آخه آقاجون میره و قراره عزیز جون تا چند روز بعد از زایمانم بمونه پیشم.خلاصه با بابای مهربونم خداحافظی کردیم و ب...
27 خرداد 1393

هفته ی سی و چهارم

وزنم 65 کیلو و دور شکمم 100 سانتی متر شده.نزدیکه عیده و همه مشغول خونه تکونی و خرید لباس هستن ولی هیچی سایز من پیدا نمیشه.اگرم لباس بخرم فقط چند روز میتونم بپوشم چون بعد از زایمانم دوباره لاغر میشم.خلاصه تصمیم گرفتم چیزی نخرم.بازم صدای قلب پسرم رو گوش دادم و دکترم گیر داده بود که زایمان طبیعی کن و کلی از شکمم تعریف کرد که باد نداره  و ترکم نخورده اگه طبیعی زایمان کنی اذیت نمیشی و . . . ولی من سزارین دوست دارم و از طبیعی میترسم.جواب آزمایش خونمم نشون دادم که گفت تالاسمی نداری و کم خونیت لب مرزه و آسیبی به بچت نمیرسونه.با فاطمه رفتیم آرایشگاه و کلی صفا دادیم و فاطمه هم موهاش رو رنگ کرد و خیلی ناز شده بود.فاطمه و حسین و پویا ساعت ده رفتن ...
27 خرداد 1393

هفته ی سی و سوم

خیلی سخته خونه ی یکی دیگه باشم با اینکه خونه آبجیمم بازم راحت نیستم و طفلی هارو تو زحمت انداختم و کلی خجالت میکشم.فاطمه سخت مشغول خونه تکونیه و منم نمی تونم طفلی رو کمک کنم فقط با پویا بازی میکنم تا آبجی گلم به کاراش برسه. این هفته دکتر رفتم و صدای قلب پسر کوچولومم گوش دادم و همه چیز خوب بود.فشارمم طبق معمول 10 روی 6 بود و بهم کلی برگه های آموزش شیر دادن و علائم خطر در بارداری و تغذیه درست در بارداری و . . . دادن. زیر شکمم خیلی درد میکنه که دکتر گفت ماه های آخرته اینجوریه و خودت رو گرم نگه دار و زیاد آب بخور.دکتر بازم واسم آزمایش خون نوشت و گفت خیلی کم خونی دوباره آزمایش بده تا ببینم کم خونیت مال کمبود آهنه یا تالاسمی داری.خدایاااااا...
27 خرداد 1393

هفته ی سی و دوم

بابایی یک هفته شمال بود و رفت و من تنها شدم و باید تا آخر بارداریم اینجا باشم.در حال حاضرم قرص کلسیکر و فیفول و ویتامین می خورم. هر روز یه جا دعوتیم خونه عمه پروانم و خاله سونیام و مامان بزرگم و زن داییم .خلاصه سرمون شلوغه و همش می چرخیم روزایی هم که خونه ایم کلی مهمون میاد تا منو ببینن. ...
27 خرداد 1393